و
اگر عاشق بتأييدات خالق از منقار شاهين عشق بسلامت بگذرد در مملکت معرفت وارد شود و از
شکّ بيقين آيد و از ظلمت ضلالت هوی بنور هدايت تقوی راجع
گردد و چشم بصيرتش باز شود و با حبيب خود براز مشغول گردد در حقيقت و
نياز بگشايد و ابواب مجاز در بندد .
در اين رتبه قضا را رضا دهد و جنگ را
صلح بيند و در فنا معانی بقا درک نمايد و در بحر قطره بيند
و در قطره اسرار بحر ملاحظه
کند .
" دل هر ذرّه ای که بشکافی آفتابيش در ميان بينی "
در ظلم عدل بيند و در عدل فضل مشاهده کند در جهل علمها مستور بيند و در
علمها صد هزار حکمتها آشکار و هويدا ادراک نمايد و قفس تن و هوی بشکند و بنفس
اهل بقا انس گيرد بنردبانهای معنوی صعود نمايد و بسماء معانی
بشتابد اگر ظلمی بيند صبر نمايد و
اگر قهر بيند مهر آرد .
حکايت کنند عاشقی سالها در هجر معشوقش جان ميباخت و
در آتش فراقش ميگداخت از غلبهء عشق صدرش از صبر خالی ماند و جسمش
از روح بيزاری جست و زندگی در فراقرا از نفاق ميشمرد و از آفاق
بغايت در احتراق بود چه روزها که از هجرش راحت نجسته و بسا شبها که از
دردش نخفته از ضعف بدن چون آهی گشته و از درد دل چون وای شده
بيک شربه وصلش هزار جان رايگان ميداد و ميسّر نميشد طبيبان از علاجش در
ماندند و مؤانسان از انسش دوری جستند بلی مريض عشق را
طبيب چاره نداند مگر عنايت حبيب دستش گيرد . تا آنکه شبی از جان
بيزار شد و از خانه ببازار رفت ناگاه او را عسسی تعاقب نمود او از
پيش تازان و عسس از پی دوان تا آنکه عسسها جمع شدند و از هر طرف راه
فرار برآن بيقرار بستند و آن فقير از دل ميناليد و باطراف ميدويد و با
خود ميگفت اين عسس عزرائيل من است که باين تعجيل در طلب من است
و يا شدّاد بلادست که در کين عباد است .
آن خستهء تير عشق بپا دوان بود و بدل نالان تا بديوار باغی
رسيد و بهزار زحمت و محنت بالای
ديوار رفت ديواری بغايت بلند ديد از جان گذشت و خود را در باغ
انداخت ديد معشوقش در دست چراغی دارد و تفحّص انگشتری مينمايد که از او
گم شده بود . چون آن عاشق دلداده معشوق دل برده را ديد آهی بر
کشيد و دست بدعا بر داشت که ای خدا اين عسس را عزّت ده و
دولت بخش و باقی دار که اين عسس جبرئيل بود که دليل اين عليل
گشت يا اسرافيل بود که حيات بخش اين ذليل شد .
اين ظلم منکَر عسس چقدر عدلها در سر
داشت و چه رحمتها در پرده پنهان نموده بود بيک قهر تشنهء صحرای عشق را ببحر معشوق
واصل نمود و ظلمت فراق را بنور وصال روشن فرمود. حال آن عاشق اگر آخر بين بود در اوّل بر عسس رحمت مينمود و
دعايش ميگفت و آن ظلم را عدل ميديد چون از آخر محجوب بود در اوّل
ناله آغاز نمود و بشکايت زبان گشود . و لکن مسافران حديقهء عرفان چون آخر را در اوّل
بينند لهذا در جنگ صلح و در قهر آشتی ملاحظه
کنند و اين رتبهء اهل اين وادی است و اهل واديهای فوق اين وادی
اوّل و آخر را يک بينند بلکه نه اوّل بينند نه آخر لا اوّل و لا
آخر بينند بلکه اهل مدينه بقا که در روضه خضرا ساکنند لا اوّل و لا آخر
هم نبينند از اوّلها در گريزند و بآخرها در ستيز
بنمای بما راه راست يعنی بمحبّت ذات خود مشرّف دار تا از التفات بخود و غير تو آزاد گشته بتمامی
گرفتار تو گرديم جز تو ندانيم جز تو نبينيم و
جز تو نينديشيم "" المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب " بيش از اين گفتن مرا دستور نيست در اين وقت صبح
معرفت طالع شد و چراغهای سير و سلوک خاموش گشت .
No comments:
Post a Comment